You are currently viewing سياست و حکومت در مذهب امام ابوحنيفه  – قسمت پنجم

سياست و حکومت در مذهب امام ابوحنيفه  – قسمت پنجم

سياست و حکومت در مذهب امام ابوحنيفه 

نوشته: مدحت القصراوي

ترجمه و تحقيق: دکتر هجرت الله جبرئيلي

قسمت: پنجم

شش. حق آزادي رأي يا حق آزادي بيان؛

آزادي رأي در کنار آزادي قضاء در جامعه مسلماني و دولت اسلامي از اهميت بلند برخوردار است. نزد امام ابوحنيفه 2 نيز چنين است. اين آزادي، عبارت از آن آزادي­­يي است که قرآن و سنت از آن به اصطلاح «امر به معروف و نهي از منکر» ياد کرده­اند. آزادي بيان، به ذات خود گاهي امکان دارد که ناروا باشد و گاهي باعث فتنه­انگيزي و به وجود آوردن فتنه شود.  گاهي ضد اخلاق و امانت انساني باشد. به گوني که هيچ قانوني تحمل پذيرش آن را نداشته باشد. لکن «نهي از منکر و امر به معروف» تعبير از رأي به  معناي صحيح آن مي­باشد، از اينجاست که اسلام، اين اصطلاح را براي آن برگزيده است.

اسلام حق آزادي بيان به اين تعبير را –  يعني امر به معروف و نهي از منکر به گوني خاص، نه تنها حقي از حقوق ملت­ها قرار داده، بلکه فريضي مانند ساير فرايض،‌ گردانيده است.

امام ابوحنيفه 2 اهميت اين «حق» و اين «فرض» را در سطح بلند آن درک مي­کرد، چرا که در روزگار او مسلمانان اين حق را از خود سلب کرده بودند و مسلمانان در فرضيت آن متردد شده و در شک افتاده بودند. به عنوان نمونه، «مرجئه» در جانبي قرار داشت که با عقائد­شان مردم را به ارتکاب گناهان و معاصي جرأت مي­دادند. «حشويه»[1] در جانبي ديگر قرار داشت که امر به معروف و نهي از منکر در برابر حکومت­ها را فتنه مي­دانست. در جانب سومي حکومت­هاي بني اميه و بني عباس قرار داشتند که در ميان مسلمانان با قوت و سلطي که داشتند روح اعتراض بر فسق، ظلم، فجور و جور اميران را مي­کشتند.

 با اين همه، امام ابوحنيفه 2 با گفتار و کردارش براي إحياء اين روح و توضيح حدود آن تلاش کرد. چنانچه که امام جصاص ; ذکر مي­کند که امام ابوحنيفه 2 در پاسخ پرسش ابراهيم صائغ[2] ;   يکي از مشاهير فقهاي خراسان فرمود که امر به معروف و نهي از منکر فرض است. سپس حديث نبوي که عکرمه 2 از ابن عباس 2 روايت کرده بود که حضرت پيامبر اعظم 6 فرمود:«سَيِّدُ الشُّهَدَاءِ حَمْزَةُ بْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ، وَرَجُلٌ قَامَ إِلَى إِمَامٍ جَائِرٍ، فَأَمَرَهُ وَنَهَاهُ، فَقَتَلَهُ»[3]؛ «سردار شهيدان دو کس­اند: حضرت حمزه بن عبدالمطلب 2 و مردي است که نزد فرمان­رواي ستم­گر سخن بگويد و او را به معروف امر کند و از منکر نهي کند و سپس فرمان­رواي ستم­گر او را بکشد.»

گفتار امام ابو حنيفه 2 بر ابراهيم صائغ ;  تأثير قوي کرد و هنگامي که به خراسان برگشت، ابومسلم خراساني مؤسس دولت عباسي (متوفاي  136ه– 754م) را به گوني آشکارا از ظلم و ريختن خون­ها به ناحق نهي نمود و هميشه او را نهي مي­کرد تا اين که ابومسلم او را به قتل رساند[4].

آنگاه که ابراهيم بن عبدالله 2 برادر نفس زکيه2به سال 145 هجري برابر با 763 م خروج و قيام کرد،‌ امام ابوحنيفه 0 آشکارا و با صداي بلند به تأئيد و همکاري او برضد منصور پرداخت. اين درست هنگامي بود که لشکر منصور در کوفه بود، لشکر ابراهيم 2 به سوي آن از بصره به پيش مي­آمد. در آن شب وضعيت فوق­العاده و منع رفت و آمد و منع روشن کردن چراغ­ها اعلام شده بود.

امام زُفر بن هُذيل[5] ;  دانشجوي معروف امام ابوحنيفه;روايت مي­کند که استادش ابوحنيفه ; در همان وقت سخت و خطرناک با صداي بلند افکار خود را با قوت و ثبات بيان مي­کرد و من در آن روز برايش گفتم: « والله ما أنت بمنته حتى توضع الحبال في أعناقنا»؛ سوگند به الله متعال! تو رها کردني نيستي تا اين که در گردن­هاي مان،‌ ريسمان­ها انداخته شود.[6]

در سال 149 هجري برابر با 765 م اهل موصل انقلاب کردند و منصور، قبل از اين رويداد از آن­ها عهد گرفته بود که اگر بار ديگر انقلاب کنند، خون­ها و اموال­شان براي او حلال باشد. زماني که براي بار دوم انقلاب کردند، منصور بزرگان فقها را فراخوند که امام ابوحنيفه 2 نيز در ميان­شان بود، از آن­ها فتوا خواست که آيا اموال و خون­هاي اهل موصل حسب عهدي که بسته بودند، براي او حلال است يا نه؟ ساير فقهاء به معاهده استناد جستند و گفتند: «إن عفوت فأنت أهل العفو وإن عاقبت فبما يستحقون»؛ اگر از آن­ها در گذري، حق عفو را داري و اگر عقوبت دهي، مستحق عقوبت هستند.

اما امام ابوحنيفه 2 در پاسخ خاموش بود، منصور به او گفت: «تو چي مي­گويي يا شيخ؟» امام 2 در پاسخ او گفت:

«إنهم شرطوا لك ما لا يملكونه -يعني دماءهم- فإنه قد تقرر أن النفس لا يجري فيها البذل والإباحة، وشرطت عليهم ما ليس لك، لأن دم المسلم لا يحل إلا بإحدى معان ثلاث، أرأيت إن أحلت امرأة نفسها لرجل بغير نكاح أتحل له؟ وإذا قال رجل لآخر اقتلني أيحل له قتله؟»؛

 آنان [اهل موصل] چيزي – يعني خون­هاي شان – را با تو شرط کرده­اند که ملکيت آن را ندارند. همانا مقرر شده است که در نفس [انسان] بذل و اباحت جاري نمي­شود و تو چيزي را با آنان شرط بسته­اي که از آن تو نيست، زيرا خون مسلمان به جزء در سه صورت حلال نيست. آيا ديده­اي که زني نفس خود را بدون نکاح به مردي حلال کند و براي او حلال باشد؟ و هنگامي که مردي به مرد ديگر بگويد: مرا بکش، آيا کشتن او برايش حلال است؟»

منصور گفت: «نه»، امام 2 فرمود: «فكف يدك عن أهل الموصل فلا تحل لك دماؤهم»؛ پس از اهل موصل دست بردار، زيرا خون­هاي آنان براي تو حلال نيست.

منصور از اين ديدگاه امام 2، خوشنود نشد و گفت برخيزيد و همه پراگنده شدند، سپس منصور، امام ابوحنيفه 2 را به تنهايي نزد خود فراخواند و گفت:

«القول ما قلت، انصرف إلى بلادك ولا تفت الناس بما هو شين على إمامك، فتبسط يد الخوارج -يعني الثائرين- على إمامك»؛[7]

 سخن [حق]، آنچه است که تو گفتي، به سرزمين خود برگرد و اما مردم را به چيزي فتوا نده که بر امام تو، بد باشد و دست خوارج يعني انقلابيون  را بر امام تو باز گرداند.

[1]  – «الحشوية»،  برگرفته از «الحشو»، حشو، عبارت از کلام اضافي است که نمي شود بر آن اعتماد کرد [شرح الحموية لابن تيمية، المؤلف: عبد العزيز بن عبد الله الراجحي، مصدر الكتاب: دروس صوتية قام بتفريغها موقع الشبكة الإسلامية http://www.islamweb.net، درس  12ص13 ].

در تسميه، حشويه، چند وجه آورده­اند:

از نظر تاريخي، آورده اند که نخستين بار اين سخن را عمرو بن عبدود معتزلي به کار برد، زيرا در برابر کلام او سخن حضرت عبدالله بن عمر را آوردند و چون مخالف سخن او بود، گفت: عبدالله بن عمر حشوي است.

اصل عنوان حشويه يک گونه لقبي است که کلاميان به دشمنان خود مي­دهند، به عنوان نمونه متعزله کساني که «قدر» را اثبات کنند، آن­ها را حشويه مي­گويند، جهميه مثبتون صفات را حشويه مي­گويند، قرامطه کساني که نماز، زکات و روزه را واجب کنند، حشويه مي­گويند.

 [دعاوى المناوئين لشيخ الإسلام ابن تيمية – عرض ونقد، المؤلف: د. عبد الله بن صالح بن عبد العزيز الغصن، الناشر: دار ابن الجوزي للنشر والتوزيع، المملكة العربية السعودية، الطبعة: الأولى، 1424 هـ، عدد الأجزاء: 1، ص 153 ]

حشويه را از آن رو حشويه گويند که در حلقهٔ درس حسن بصري پيش روي او مي­نشستند، هنگامي که سخنانان آنان را رد کرد، گفت که آنان را در حاشيه يا کنار جلسه بنشانيد  [توضيح المقاصد وتصحيح القواعد في شرح قصيدة الإمام ابن القيم، المؤلف: أحمد بن إبراهيم بن حمد بن محمد بن حمد بن عبد الله بن عيسى (المتوفى: 1327هـ)، المحقق: زهير الشاويش، الناشر: المكتب الإسلامي – بيروت ، الطبعة: الثالثة، 1406، ج2، ص 77]

وجه ديگر آنکه حشويه يعني کساني که ارزشي وجودي ندارند، به اين معنا که «معطله» کساني که صفات خدا را تعطيل مي­کردند،‌به «المثبتة» کساني که صفات خدا را اثبات مي­کردند، مي­گفتند که اين­ها اصلاً ارزشي ندارند و چيزي اضافي در ميان مردم اند [توضيح المقاصد وتصحيح القواعد في شرح قصيدة الإمام ابن القيم، المؤلف: أحمد بن إبراهيم بن حمد بن محمد بن حمد بن عبد الله بن عيسى (المتوفى: 1327هـ)، المحقق: زهير الشاويش، الناشر: المكتب الإسلامي – بيروت الطبعة: الثالثة، 1406، ج2، ص 77]

معتزلي­ها و اشعري­ها ، حنابله را حشوي مي­گفتند،‌ امروزه سلفيان را نيز حشوي مي­گويند.

حشويه، با دو ويژگي مشخص مي شده­اند، يکي تمسک به ظواهر، و دوم به تجسيم الله متعال [المعجم الوسيط ـ موافق للمطبوع، المؤلف: إبراهيم مصطفى ـ أحمد الزيات ـ حامد عبد القادر ـ محمد النجار، دار النشر : دار الدعوة، تحقيق: مجمع اللغة العربية، عدد الأجزاء: 2، ص 1223]

علماء گفته­اند که اصل گمراهي حشويه، تمسک آنان در اصول عقائد به ظواهر کتاب و سنت، به دور از بصيرت در عقل است، آنان قائل به تشبيه و تجسيم  و جهت به الله متعال بودند، به اساس ظواهر کتاب: {عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَى} [طه: (5)]، {أَأَمِنْتُمْ مَنْ فِي السَّمَاءِ} [الملك: (16)]، {لِمَا خَلَقْتُ بِيَدَيَّ}] [منهج الأشاعرة في العقيدة – الكبير، المؤلف: سفر بن عبد الرحمن الحوالي، الناشر: دار منابر الفكر، عدد الأجزاء: 1ص 114]

سخن ديگر، آن که حشويه معتقد­اند که ايمان فقط اقرار باللسان است، و اگرچه کسي به قلب خود کافر باشد، او مومن است. معلوم مي­شود که هدف مدحت القصراوي، که مي­گويد امام ابوحنيفه مردم را از شر مرجئه افراطي و حشويه نجات دادن همين تعريف آنان از ايمان باشد. از نظر سياسي ، حشويه قيام عليه حاکم جائر را فتنه مي­دانستند،‌ از اين رو با حنفيه مخالف بودند.

 

[2]   – إبراهيم بن ميمون، الصائغ، المروزي. او از امام أبوحنيفه 2 و ديگران روايت کرده است، حسان بن أبراهيم و ديگران از او روايت کرده­اند، نسائي و ابوداؤد روايات او را آورده است. نسائي گفته است که در حديث او مشکلي نيست. سمعاني گفت: او فقه­شناس دانشمند بود که ابومسلم خراساني به سال صد و سي و يک او را به قتل رساند.

ابن مبارک گفت: هنگامي که خبر کشته شدن ابراهيم صائغ به امام ابوحنيفه 2 رسيد، آنقدر گريست که گمان برديم خواهد مرد. من با او تنها شدم و فرمود: سوگند به الله متعال! او مرد خردمند بود، من از کشته شدن او مي­ترسيدم.

گفتم: سبب اين ترس شما چي بود؟ گفت: او نزد من آمده بود و از من مي­پرسيد، او مردي بود که نفس خود را در طاعت الله متعال هزينه کرده بود، او بسيار پرهيزگار بود، گاهي اوقات چيزي را براي او پيشکش مي­کردم، ‌او از من در مورد آن مي­پرسيد، و خوشش نمي­آمد و از آن نمي­چشيد، گاهي خوشش مي­آمد و از آن نوش جان مي­کرد.

از من در بارهٔ امر به معروف و نهي از منکر پرسيد، تا آنجا که بر اين اتفاق کرديم که آن فريضهٔ از جانب الله متعال است.

ابراهيم صائغ 2 به من گفت: دستت را دراز کن تا با تو بيعت کنم. آنگاه دنيا ميان من و او تاريک شد. عبدالله بن مبارک 2 به امام ابوحينيفه 2 گفت: براي چي؟!

امام ابوحنيفه ; فرمود: مرا به حقي از حقوق الله متعال دعوت کرد، من بر او امتناع کردم، و برايش گفتم: اگر مردي به تنهايي قيام کند، کشته شود و کار براي مردم اصلاح نگردد، اما اگر همدستان صالح پيدا کند و مردي در رأس آنان قرار گيرد، که بر دين الله متعال مأمون باشد، ديگر چارهٔ نيست.

امام ابوحنيفه ; گفت: هرگاه که نزدم مي­آمد، از من مي­خواست که تا با من بيعت کند، همانند طلبکار سختگير پي­جو. اما من برايش مي­گفتم، اين امري است که يک تن توانائي عملي  کردن آن را ندارد،  حتي انبياء توانش را نداشتند،‌ تا اين که از آسمان فيصله مي­شد. اين فريضهٔ است که مانند ساير فرايض نيست، زيرا در سائر فرايض، انسان به تنهايي براي آن قيام مي­کند.  در اين امر اگر انسان به تنهايي قيام کند، در خون خود مي­تپد، و نفس خود را به قتل عرضه کرده است،‌ بنابراين، هرکس اين کار را بکند ترس بر آنست که بر قتل خود معاونت کرده باشد،‌ و هنگامي که او کشته شود، ديگران جرئت نمي­کنند که نفس خود را در معرض قتل قرار دهند. لکن ما منتظريم. همانا فرشتگان فرمودند:‌ أَتَجْعَلُ فِيهَا مَن يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ ﴿البقرة: ٣٠﴾؛ آيا کسي را در آن قرار مي‌دهي که فساد و خون­ريزي کند؟!

سپس به مرو رفت، نزد ابومسلم رفت با سخنان سخت با او سخن گفت. ابومسلم او را بازداشت کرد و فقهاء و عابدان خراسان را عليه او گردآورد، تا آنکه او را آزاد کرد. دوباره نزد ابومسلم خراساني آمد و او را سرزنش کرد. سپس به ابومسلم خراساني گفت: « ما أجد شيئاً أقوم به لله تعالى أفضل من جهادك، ولأجاهدنك بلساني، ليس لي قوة بيدي، ولكن يراني الله وأنا أبغضك فيه.»؛ من هيچ چيزي را راست­تر و درست­تر از بهر تقديم به الله  متعال نيافته­ام که نزد الله متعال از جهاد در برابر تو برتر باشد، من با تو به وسيلهٔ زبانم جهاد مي­کنم،‌ از بهر آنکه قدرتي به دستانم نيست،‌ و الله متعال مرا مي­بيند،‌ من در راه الله متعال از تو نفرت دارم.

ابن عساکر در تاريخ دمشق به سند خود از حسن بن رشيد عنبري روايت کرده است که از يزيد نحوي شنيدم که ابراهيم صائغ نزد من آمد و به من گفت: « ما ترى ما يصنع هذا الطاغية! – يعني أبا مسلم الخراساني – إن الناس معه في سعة غيرنا أهل العلم.»؛  نمي­بيني که اين طغيان­گر  – ابومسلم خراساني – چي مي­کند،‌ مردم با او در گشايش­اند، غير ما اهل علم.

يزيد نحوي گفت: اگر بدانم که يکي از کارها را با من مي­کند، او را امر و نهي مي­کردم،‌ اينکه از ما بپذيرد، يا ما را بکشد، اما من از اين مي­ترسم که بر ما دست­درازي کند و من پير بزرگسال هستم و توانائي شکيبايي بر تازيانه را ندارم.

صائغ گفت: من او را رها نمي­کنم.

يزيد نحوي گفت: ابراهيم رفت و بر ابومسلم خراساني داخل شد و او را امر و نهي کرد و او از بهر آن او را شهيد ساخت.

از حسن بن رشيد روايت است که که گفت: من از ابوحنيفه نعمان شنيدم که من به ابراهيم صائغ حديث گفتم، از عکرمه از ابن عباس که فرمود: حضرت رسول الله فرمود: «سَيِّدُ الشُّهَدَاءِ حَمْزَةُ بْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِبِ، وَرَجُلٌ قَامَ إِلَى إِمَامٍ جَائِرٍ، فَأَمَرَهُ وَنَهَاهُ، فَقَتَلَهُ»؛ «سردار شهيدان دو کس­اند: حضرت حمزه بن عبدالمطلب 2 و مردي است که نزد فرمان­رواي ستم­گر سخن بگويد و و او را به معروف امر کند و از منکر نهي نمايد و سپس فرمان­رواي ستم­گر او را بکشد.»

از حسن بن رشيد همچنان روايت است که ابو مسلم خراساني مردم را به بيعت فراخواند، ابراهيم صائغ را نيز فراخواند،‌ با او گفت: با من از روي رضا و خوشنودي و نه اکراه بيعت کن.

ابراهيم صائغ گفت: نه؛ از روي اکراه و نه از روي رضايت و خوشنودي با تو بيعت مي­کنم.

ابومسلم خراساني گفت: چگونه با نصر بن سيار بيعت کردي؟

ابراهيم صائغ گفت: من در اين مورد پرسيده نشدم، اگر از من مي­پرسيد، حق را مي­گفتم.

احمد بن سيار گفت و يعمر بن بشر ذکر کرد که گفت: ابراهيم صائغ به ابومسلم خراساني نامه نوشت، او را امر و نهي کرد.

همچنان ذکر شده است که ميان ابو مسلم و ابراهيم صائغ، در ايام دعوت ابومسلم اجتماع و دوستي و جود داشت،‌ ابو مسلم به او وعده داده بود که به حق قيام کند و حق را اجراء‌کند و از حرام دوري جويد، اين همه در هنگام دولت بني اميه بود، هنگامي که ابومسلم خراساني به ملک و اقتدار رسيد و قدرت وافر يافت، ابراهيم صائغ نزد او آمد و او را وعظ کرد و نهي کرد.

ابو مسلم خراساني گفت:  اي ابراهيم،‌ در هنگام نصر بن سيار کجا بودي، او مشک طلايي را پر از خمر مي کرد و آن را به وليد بن يزيد مي فرستاد؟!

ابراهيم صائغ گفت: من با آن ها بودم،‌ و مي ترسيدم و تو به من وعده دادي که به حق عمل کني و حق را استوار سازي و پارجا کني.

ابومسلم خراساني از او دست کشيد،‌ ابراهيم مخالفت خود را با او اظهار مي­کرد و با اين هم هر چه که در امکان داشت، کنار نمي­گذاشت. الله متعال او را مورد رحمت قرار دهد،‌ امر به معروف و نهي از منکر نزد او بسيار دوست داشتني بود.

ابن عساکر به سند خود از علي بن حسين بن واقد و او از پدرش روايت کرد،‌که گفت: هنگامي که ابومسلم ابراهيم صائغ را کشت، من دوست داشتم که او را در خواب ببينم،‌ او را در خواب ديدم،‌ آنگاه گفتم: الله متعال با تو چي کرد؟

ابراهيم صائغ گفت: الله متعال چنان من را بخشود و مورد مغفرت قرار داد که بعد از آن مغفرتي ديگر وجود ندارد.

گفتم: يزيد نحوي کجاست؟

ابراهيم صائغ گفت: به به،‌ او نسب به من درجات بالاتر دارد.

گفتم: از بهر چي، شما هر دو يکسان بوديد؟

ابراهيم گفت: از بهر قرائت قرآن کريم.

گفت : در خوابم ديدم که مرد بر جانمازي از آتش جوشان ديدم، گفتم اين کيست؟ گفتند: ابومسلم خراساني.

علي گفت: برخي از اهل بيت من به من خبر دادند،‌ از پدرم که خوابم ديدم: در کل بلاد خراسان، نديدم چيزي که در آن شب ديدم.

در يک کلمه، ابراهيم از علماء‌ عامل، امر کننده به معروف و نهي کننده از منکر بود، از محارم الهي مي گريخت،‌ و از جملهٔ کساني بود که در راه الله متعال از ملامت ملامت کننده نمي ترسيد،‌ خداوند بر او رحمت کناد و از بهر برکات و برکات علوم او ما را منفعت برساناد، در دنيا و آخرت. آمين. [الطبقات السنية في تراجم الحنفية، : تقي الدين بن عبد القادر التميمي الداري الغزي (المتوفى: 1010هـ)، ص 225]

[3]  – رواه الحاکم 3/95 وقال: صحيح الإسناد. وصححه الألباني في الصحيحة رقم 374. 

[4]  – أحمد بن علي أبو بكر الرازي، الجصاص الحنفي، أحكام القرآن، ج1 ص 81.

[5]  – زُفَر بن الهذيل، Zafar – ibn- al- Hudhayl  (110 – 158هـ، 728 – 775م). امام زفر بن هزيل  بن قيس بن سليم . فقه­شناس حنفي مذهب،‌ قرآن را حفظ کرد و دانش فقه را از امام ابوحنيفه 2 آموخت،‌ او از پيشگام­ترين اصحاب امام ابوحنيفه 2  نسبت به دو يار او امام ابويوسف ; و امام محمد ; مي­باشد.

پدر او عربي و مادرش فارسي بود، ويژگي­هاي هر دو نژاد در او جمع شده بودند. حديث آموخت،‌ اما رأي بر او غالب بود، تا آنجا که گفته مي­شد، امام زفر در ميان حنفيان، در قياس يگانه است. او از امامان مجتهد حنفي به شمار مي رود،  او عهده دار قضاء بصره شد، از بهر نشر مذهب حنفي کار کرد، او شخصيت مستقل داشت تا آنجا که در برخي مسائل اصولي و فقهي با امام ابوحنيفه 2 اختلاف داشت [الموسوعة العالمية العربية الکبري، ذيل زفر بن الهذيل].

[6]  – الخطيب البغدادي، أبو بكر أحمد بن علي، تاريخ بغداد ج13 ص 330، أبي المؤيد الموفق بن إحمد بن محمد، المكي،  مناقب الإمام الأعظم أبي حنيفة، ج2 ص 171.

[7]  – الكردري أبو الحسن علي بن أبي الكرم الشيباني الجزري عز الدين، ابن الأثير،  الكامل في التاريخ،  ج 5 ص 25، محمد بن محمد بن شهاب، الکردري، مناقب الإمام الأعظم أبي حنيفة، ج2 ص17.ابي بکر محمد بن احمد شمس الأئمة، السرخسي، المبسوط، ج 10 ص 129 .

 

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید