You are currently viewing سياست و حکومت در مذهب امام ابوحنيفه – قسمت هفتم

سياست و حکومت در مذهب امام ابوحنيفه – قسمت هفتم

سياست و حکومت در مذهب امام ابوحنيفه 

نوشته: مدحت القصراوي

ترجمه و تحقيق: دکتر هجرت الله جبرئيلي

قسمت: هفتم

ب. خروج حضرت نفس زکيه 2؛

 اما انقلاب دومي که به وقوع پيوست؛ انقلاب حضرت محمد بن عبدالله 2 ملقب به «نفس زکيه»[1] و برادرش ابراهيم 2 بود، آنها از اولاد امام حسن بن علي 2 بودند و انقلاب آنان به سال 145 هجري برابر با 723 763 م به وقوع پيوست. در اين روزگار امام ابوحنيفه 2 به بلندترين حد پابرجايي و بلنداي مکانت و تأثيرگذاري رسيده بود. حرکت اين دو برادر بزرگوار از روزگار بني اميه آغاز شده بود و تحرک داشت، تا آنجا که خود منصور با «نفس زکيه» 2 بيعت کرده بود و بسيار مردمي که خواستار انقلاب عليه دولت اموي بودند، با او بيعت کرده بودند.[2]

بنابراين،‌ هنگامي که دولت عباسي برپا شد، اين مردم از جاسوسان دولت مي­ترسيدند و تلاش مي­کردند که دعوت­شان را در خفا گسترش دهند و دعوتگران شان را به خراسان و الجزيره و ري و طبرستان و يمن و شمال افريقا فرستادند. نفس زکيه 2 حجاز را مرکز خود قرار داد و طبق روايت ابن اثير ; در کوفه صد هزار شمشير آمادگي آن را داشتند که در پشتيباني او قرار داشته باشند.[3]

منصور اندازة گسترش دعوت آنان را مي­دانست و از آنان به شدت مي­ترسيد، زيرا دعوت آنان هم­پا و موازي با دعوت بني عباس به پيش مي­رفت که از آن برپايي دولت عباسي پديدار شد. اين مسأله او را وا مي­داشت که براي ريشه کن کردن و از بين بردن آن سال­هايي تلاش کند. او مرتکب سخت­ترين انواع ستمکاري در سرکوب کردن و نابودي آنان شد.

 هنگامي که در ماه رجب سال 145 هجري «نفس زکيه» 2 به گوني عملي انقلاب را آغاز کرد، منصور ساختن شهر بغداد را رها کرد و با شتاب و ترسان به کوفه رفت. او در بقاء دولت خويش و استمرار آن شک داشت، اگر نمي­توانست اين حرکت را از ريشه­هاي آن برکند. در حاليکه او در حيرت و ناتواني بار بار مي­گفت: «سوگند به الله متعال، نمي­دانم چي مي­کنم.» هر روز اخبار سقوط بصره، فارس، اهواز، واسط، مدائن و … به او مي­رسيد. او از خيزش انقلاب از هرمکاني هراس داشت،‌ دو ماه کامل لباس از تن نکشيد و بر بستر نخوابيد و همه شب در نمازگاه­اش قرار داشت.[4]

او آمادگي­اش را مي­گرفت و اسپان چابک را مهيا کرده بود تا با شتاب از کوفه فرار کند،‌ اگر بخت با او ياري نمي­کرد، حرکت «نفس زکيه» پيروز مي­شد و تخت او سرنگون مي­گرديد، قدرت خاندان عباسي از هم فرو ريخته بود.[5]

موقف امام ابوحنيفه 2 در اين بار، با موقف پيشين او اختلاف کامل داشت، در بحث پيش گفتيم که او اين حرکت را آشکارا و علني در حالي که منصور در کوفه حضور داشت و وضعيت فوق­العاده و منع شب­گردي را هر شب  اعلام مي­کرد و گشت شبانه وجود داشت، پشتيباني مي­کرد، تا آنجا که دانشجويان امام ابوحنيفه 2 مي­ترسيدند که همه يکباره دستگير نشوند. امام ابو حنيفه 2 مردم را نصيحت و تشويق مي­کرد و بر بيعت و پشتيباني ابراهيم بن عبدالله 2 برادر نفس زکيه 2 بر مي­انگيخت.[6] امام 2 فتوا داد: « أن الخروج معه أفضل من الحج النفل خمسين أو سبعين مرة »؛ که خروج با نفس زکيه 2 پنجاه يا هفتاد مرتبه افضل و برتر از حج نفلي است.[7]

بلکه او به مردي بنام اسحاق فزاري گفت: «مخرج أخيك أحب إلي من مخرجك؛ يعني مساندة أخيك لإبراهيم بن عبد الله أفضل من جهادك الكفار.»،[8]‌ خروج تو با برادرت نزد من دوست داشتني­تر از رفتنت است، يعني پشتيباني تو از برادرت ابراهيم بن عبدالله 2 ، افضل و برتر از جهاد تو با کفار است.

امام ابوبکر جصاص ;، موفق المکي ;، ابن بزاز ; صاحب کتاب « الفتاوى البزازية » که همه از بزرگان فقهاء­اند، اين آراء امام ابوحنيفه 2 را براي ما نقل کرده­اند، معناي روشن و واضح اين آراء، اين است که رهايي نظام داخلي جامعة اسلامي از سلطة رهبري منحرف در نزد امام ابوحنيفه 2 از جنگ با کفار خارج از قلمرو جامعة اسلامي افضل و برتر است.

باري، مهم­ترين و خطرناک­ترين کاري که امام ابوحنيفه 2 در اين خروج انجام داد، اين بود که حسن بن قحطبه فرمانده اعلي لشکريان منصور و بزرگ­ترين شخص مورد اعتماد و مشاور او را از رفتن به جنگ با نفس زکيه 2 و برادرش نهي کرد. شمشير ابو قحطبه و قهرماني او در جنگ  در کنار هوشياري و آزمودگي سياسي ابو مسلم خراساني قرار داشت. او بود که ستون­هاي دولت بني عباس را بلند و پابرجا کرد. حسن بن قحطبه بعد از مرگ پدرش فرمانده و جانشين پدر شد. منصور بر او اعتماد مي­کرد و بيشتر از ديگر فرماندهان مورد اعتماد او بود، اما او در کوفه زيست و امام ابوحنيفه 2 را دوست داشت و با او احساس وابستگي و تعلق فراوان داشت.

باري، حسن بن قحطبه به امام ابو حنيفه 2 گفت: « عملي لا يخفى عليك –يعني الظلم والجور الذي حدث على يدي أثناء خدمتي للمنصور- فهل لي من توبة؟»؛ کارهاي ظالماني من بر تو پوشيده نيست، يعني ظلم و ستمي که به دست من در هنگام خدمت به منصور رخ داده است. آيا راه توبه، براي من وجود دارد؟»

امام ابو حنيفه 2 گفت:

«نعم! إذا علم الله أنك نادم على ما فعلت، ولو خيرت بين قتل مسلم وقتلك لاخترت قتلك على قتله، وتجعل مع الله عهدًا على أن لا تعود فإن وفيت فهي توبتك»؛

 بلي، هنگامي که الله متعال بداند که تو بر آنچه انجام داده­اي، پشيمان هستي، اگر تو ميان قتل مسلمان و قتل خود،‌ مختار شوي، و قتل خود را بر قتل او برگزيني، و با الله متعال عهد بندي که دوباره بر ستمگري­يی پيشين برنگردي، اگر با اين عهد وفا کردي، توبي واقعي براي تو اين گونه هست.

هنگامي که اين سخن را از امام ابو حنيفه 2 شنيد، با الله متعال عهد بست و توبه کرد، از اين عهد هنوز چندي نگذشته بود که انقلاب نفس زکيه 2 و برادرش ابراهيم 2 رخ داد، منصور او را فرمان خروج بر جنگ با آن­ها داد، او موضوع را به امام ابو حنيفه 2 ياد کرد، امام 0 به او فرمود:

 « جاء أوان توبتك، فإن وفيت بما عاهدت فأنت تائب، وإلا أخذت بالأول والآخر»؛ اکنون هنگام توبي تو فرارسيده است، اگر به عهدي که بسته­اي، وفا کني، همانا توبي تو پذيرفته است، در غير آن به [ارتکاب جرايم] قبلي و کنوني مأخوذ خواهي شد.

حسن بن قحطبه بار ديگر تجديد توبه کرد و به امام ابو حنيفه 2 گفت که دو باره به آن کار بر نمي­گردم، اگرچه باعث مرگ من گردد، سپس نزد منصور رفت و با صراحت تمام به منصور گفت: «لا أسير إلى هذا الوجه إن كان لله تعالى طاعة في سلطانك فيما فعلت فلي منه أوفر الحظ، وإن كان معصية فحسبي»؛ من به اين جهت حرکت نمي­کنم، ‌اگر در سلطنت تو فرمان­برداري از الله متعال بوده باشد، من فرمان­برداري زياد کرده­ام، و  سهم فراواني داشته­ام، در فرمان­برداري از الله متعال، و اگر معصيت باشد، مرا بس است.

منصور سخت خشمگين شد، او را دستگير کرد. پس از آن حميد بن قحطبه برادر حسن بن قحطبه به منصور گفت: «از يک سال بدين سو ما خِردمندی او را انکار مي­کرديم،‌ شايد مشکل رواني پيدا کرده باشد، من اينک به جاي او مي­روم و سزاوارتر و برتر از او هستم.» منصور پس از آن کساني مورد اعتماد خود را فراخواند و از آنان پرسيد: «با کدام يک از اين فقهاء رفت و آمد داشت؟» به او گفتند: «او نزد امام ابو حنيفه 2 رفت و آمد داشت.»[9]

اين موقف عملي امام ابوحنيفه 2 کاملاً برابر با اساس و نظرية او داشت که: « إن الثورة إذا كان من المحتمل أن تكون ثورة ناجحة صالحة فالاشتراك فيها ليس جائزًا مشروعًا فحسب، بل هو فرض وواجب أيضًا»؛ انقلابي که احتمال برود که انقلابي پيروز و صالح است، اشتراک در آن نه تنها اين که جائز و مشروع است، بلکه همچنان فرض و واجب است.

همچنان موقف امام مالک 2 در مورد انقلاب نفس زکيه 2 چندان اختلاف با موقف امام ابوحنيفه 2 نداشت، هنگامي که در زمان خروج نفس زکيه 2 مردم به او گفتند که بيعت منصور به گردن­هاي ماست، چگونه آن بيعت را خلع کنيم و کسي ديگر را پشتيباني کنيم. او به بطلان بيعت جبري و سوگند مبتني بر اکراه و طلاق قهري فتوا داد و به عبارت ديگر بر بطلان بيعت عباسي­ها فتوا داد.[10]

به سبب اين فتوا بسياري از مردم به جانب نفس زکيه 2 ايستادند و امام مالک 2 نتيجه و عاقبت فتواي خود را ديد و والي مدينه جعفر بن سليمان که از طرف عباسيان تعيين شده بود، او را تازيانه زد و دستش را آنقدر کشيد تا آنکه شانه­اش برآمد.[11]

امام ابوحنيفه 2 در موقف­گيري خود در مسأله انقلاب، تنها نبوده است، و کسي­که فکر مي­کند که در ميان اهل سنت در اين مسأله او تنها است، خطا مي­کند. واقعيت اين است که رأيي که در قول و عمل، در اين مسأله از امام پديدار شد، عيناً رأي ديگر بزرگان دين در قرن نخستين هجري بوده است. نخستين خطبي حضرت ابوبکر صديق 2 پس از بيعت با او ، چنين بوده است که در آن فرمود:

 « أطيعوني ما أطعت الله ورسوله، فإذا عصيت الله ورسوله فلا طاعة لي عليكم.»؛ [12]

در آنجا که از الله متعال و رسول او فرمان برداري کردم، از من فرمان بريد، هنگامي که نافرماني الله متعال و رسول او را کردم، فرمان­برداري از من بر شما واجب نيست.

امير مؤمنان حضرت عمر 2 فرمود:

 «فَمَنْ بَايَعَ رَجُلًا عَلَى غَيْرِ مَشُورَةٍ مِنَ المُسْلِمِينَ، فَلاَ يُتَابَعُ هُوَ وَلاَ الَّذِي بَايَعَهُ، تَغِرَّةً أَنْ يُقْتَلاَ» [13]؛

 پس اگر کسي بدون مشورت با مسلمانان با مردي بيعت کند، به کسي­که بيعت شده، از او پيروي نمي­شود و نه کسي که با او بيعت کرده [بيعت­اش اعتبار ندارد] و هر دو بايد کشته شوند.»

هنگامي که امام حسين 2 عليه يزيد خروج کرد، بسياري از صحابه زنده بودند، جماعت فقهاء تابعين تقريباً همه موجود بودند،‌ گفتاري را از صحابي يا تابعي نديده­ايم که در آن گفته شده باشد که همانا امام حسين 2 با خروج خود مرتکبي حرامي شده باشد،‌که الله متعال آن را حرام کرده است. اما کساني که او را از خروج منع مي­کردند، رأي آنان اين بود که نمي­شود بر اهل عراق اعتماد کرد و او در خروج خود پيروز نمي­گردد و او نفس و جان خود را در معرض خطر قرار مي­دهد. به عبارت ديگر، رأي همة آنان در اين مسأله آنچه بود که امام ابوحنيفه 2 آن را روشن و واضح ساخت و آن اين که خروج بر امارت فاسد در ذات خود، امر مشروع است، اما سزاوار اين است که پيش از اقدام بر اين استراتيژي ، براي امر انقلاب چاره انديشي و تدبير صورت گيرد و ديده شود که آيا امکان اقامه نظام صالح پس از سرنگوني نظام منحرف وجود دارد يا خير؟

امام حسين 2 به اساس نامه­هايي که اهل کوفه پي­در­پي به او مي­فرستادند، در يافته بود که او حمايت­گران و نصرت­دهندگاني يافته است که با کمک آنان مي­تواند انقلاب پيروزمند برپا کند، بنابراين؛ از مدينه خارج شد، لکن کساني از صحابه­يي که او را از اين کار منع مي­کردند، عکس رأي او را داشتند، مبني بر اين که اهل کوفه، پس از آنکه در قبل‌، با پدر مبارک او امير مؤمنان حضرت علي 2 و برادرش امير مؤمنان امام حسن 2، غدر و خيانت کردند، سزاوار اعتماد نيستند. بنابر اين ، اختلاف ميان امام حسين 2 و برخي از صحابي که او را منع مي­کردند، در باري تدبير و برنامه­ريزي بود، نه در باري مشروعيت خروج و عدم مشروعيت آن.

همچنان هنگامي که عبدالرحمن بن اشعث[14] 2  عليه دولت اموي در روزگار ولايت ظالماني حجاج انقلاب کرد، بزرگان فقهاء مانند سعيد بن جبير  2، شعبي 2، ابن ابي ليلي2 و ابي البختري  2 در کنار او ايستادند. ابن کثير  ;

 ذکر مي­کند که فرقة نظامي­اي متشکل از قراء [ علما و فقهاء] همراه او ايستاده بودند،‌ هيچ يک از علمايي که در قيام او اشتراک نکرده بودند، نگفتند که خروج او غير جائز است. خطبه­هايي که اين فقهاء در پيش روي لشکر ابن اشعث بيان کردند، نظريات آن­ها را به گونة امانت دارانه ترجماني مي­کند.

[1]  –  النّفْسُ الزَّكيَّة ،an- Nafs- az- Zakiyah ، (؟-145هـ، ؟-762م). أبوعبدالله محمد بن عبدالله بن الحسن بن الحسين بن علي بن أبي طالب، رضي الله عنهم.  او داراي القاب «الأرقط»، «المهدي» و « النّفْسُ الزَّكيَّة» بود.  يکي از اميران و اشراف به شمار مي­رفت. در مدينه به دنيا آمد و رشد کرد، به او صريح يا پاک­نژاد قريش گفته مي­شد،‌ زيرا از مادر و مادربزرگان او هيچ يک کنيز نبودند، اهل بيت او، او را مهدي لقب داده بودند، او بسيار دانشمند، شجاع، حازم و سخي بود. هنگامي که سستي و ضعف در دولت بني اميه در شام پديد آمد، بني هاشم به شکل سري با او بيعت کردند.

هنگامي که دولت عباسي برپا شد، او و برادرش ابراهيم از بيعت با سفاح و از بيت با منصور اباورزيدند. منصور از نفس زکيه بسيار مي­ترسيد، منصور او و برادرش را فراخواند، آن­ها در مدينه متواري شدند، پدرش و داوزده تن از اقارب­شان را دستگير کرد و آن­ها را شکنجه کرد و پس از دوازده سال در زندان منصور در کوفه وفات يافتند. هنگامي که محمد از وفات پدرش آگاه شد، با دوصد و پنجاه مرد،‌ خروج کرد و والي مدينه را دستگير کرد و اهل بيت او به خلافت با او بيعت کردند. برادرش ابراهيم را به بصره فرستاد، برادرش بصره، اهواز و فارس را تصرف کرد.

حسن بن معاويه را به مکه فرستاد،‌ او مکه را تصرف کرد، کارگزاري را به يمن فرستاد، منصور به او نامه نوشت و او را به امان و بخشش فراوان تطميه کرد، او نپذيرفت. نامه­ها و فرستادگاني بسياري ميان آن­ها رد و بدل شد. منصور لشکري را فرستاد و او را در مدينه به شهادت رساند و حرکت او شکست خورد [الموسوعة العالمية الکبري، ذيل النفس الزکية].

[2]  – أبو جعفر محمد بن جرير بن يزيد بن كثير بن غالب الآملي،  الطبري ، تاريخ الطبري = تاريخ الرسل والملوك،  ج 5 ص 487 – 491 .

[3]  – أبو الحسن علي بن أبي الكرم الشيباني الجزري، عز الدين،  ابن الأثير،  الكامل في التاريخ،  ج 5 ص 18 .

[4]  – أبو عبدالله البصري الزهري،  محمد بن سعد، الطبقات الكبرى، ج 6 ص 155 تا 263  . تاريخ اين حرکت را ذکر کرده است و ما خلاصه از آن را در اين سطور آورده­ايم.

[5]  – أبو محمد عفيف الدين عبد الله بن أسعد بن علي بن سليمان، اليافعي، مرآة الجنان وعبرة اليقظان في معرفة ما يعتبر من حوادث الزمان،  ج 1 ص 299 .

[6]  – محمد بن محمد بن شهاب، الکردري، مناقب الإمام الأعظم أبي حنيفة، ج 2 ص 72، أبي المؤيد الموفق بن إحمد بن محمد،   المكي، مناقب الإمام الأعظم أبي حنيفة،  ج 2 ص 84 .

[7]  – محمد بن محمد بن شهاب، الکردري، مناقب الإمام الأعظم أبي حنيفة، ج 2 ص 72، أبي المؤيد الموفق بن إحمد بن محمد،   المكي، مناقب الإمام الأعظم أبي حنيفة،  ج 2 ص 84 .

[8]  – أحمد بن علي أبو بكر الرازي، الجصاص الحنفي، أحكام القرآن، ج 1 ص 81 .

[9]  – محمد بن محمد بن شهاب، الکردري، مناقب الإمام الأعظم أبي حنيفة، ج 2 ص 22 .

[10]  – عباسي­ها هنگام اخذ بيعت مردم را به طلاق زنان شان سوگند مي دادند، اگر نقض بيعت کرده باشند، از اين رو امام مالک مسأله سوگند و طلاق جبري را در کنار مسأله بيعت ذکر کرده است.

[11]  – أبو جعفر محمد بن جرير بن يزيد بن كثير بن غالب الآملي،  الطبري ، تاريخ الطبري = تاريخ الرسل والملوك،  ج 6 ص 190، أبو العباس شمس الدين أحمد بن محمد بن إبراهيم بن أبي بكر البرمكي الإربلي، ابن خلكان، وفيات الأعيان وأنباء أبناء الزمان، ج 3 ص 385، ابن كثير،  أبو الفداء إسماعيل بن عمر القرشي البصري ثم الدمشقي ، البداية والنهاية،  ج 10 ص 84، ابن خلدون ج 3 ص 191 .

[12]  – عبد الملك بن هشام بن أيوب الحميري المعافري، أبو محمد، جمال الدين، ابن هشام، السيرة النبوية، ج 4 ص 311، ابن كثير،  أبو الفداء إسماعيل بن عمر القرشي البصري ثم الدمشقي ، البداية والنهاية، ج ،5 ص 248 .

[13]  – رواه البخاري في الصحيح ح رقم 6830 ، و مسلم ح رقم 1691 مختصرا مقتصرا علي أوله. هذه ألفاظ رواية البخاري في كتاب المحاربين باب رجم الحبلى من الزنا. وقال عمر أيضًا في رواية أخرى “من دعى إلى إمارة من غير مشورة فلا يحل له أن يقبل” “فتح الباري ج 12 ص 125”. ونقل الإمام أحمد كذلك قولًا لسيدنا عمر أن: “من بايع أميرًا من غير مشروة المسلمين فلا بيعة له ولا بيعة للذي بايعه” مسند أحمد ج 1 حديث رقم 391.

[14]  – ابن الأَشْعَث (000 – 85 هـ = 000 – 704 م)، عبد الرحمن بن محمد بن الأشعث ابن قيس الكندي.  از فرماندهان شجاع و زيرک بود. او کسي است که با حجاج رويدادها آفريد. حجاج او را به جنگ به سرزمين هاي رتبيل در ماوراء سيستان فرستاد. او در برخي از اطراف سرزمين رتبيل، جنگ کرد و غنائم و قلعه ها را فتح کرد. به حجاج نامه نوشت و از فتوحات او را خبر کرد، و نظرش اين بود که حمله به سرزمين رتبيل را توقف دهد تا مداخل و مخارج آن را بداند.

 حجاج او را در نامهٔ به ضعف و ناتواني متهم کرد. عبدالرحمن با همراهانش مشورت کرد، آنان رأي حجاج را نپذيرفتند و اتفاق کردند که از اطاعت او سرپيچي کنند، با عبدالرحمن بيعت کردند که حجاج را خلع کنند و از سرزمين عراق اخراجش کنند.

برخي از آنان گفتند:چون حجاج کارگزار عبدالملک را خلع کرديم، همانا خود عبدالملک را خلع کرده ايم. آن ها عبدالملک بن مروان را نيز خلع کردند. لشکر فراوان به سال 81 هجري با او به عراق برگشتند تا با حجاح جنگ و کارزار کنند. ميان او و ميان لشکرهاي حجاج و عبدالملک جنگ هاي روي داد، و ملک سجستان و کرمان و فاس را از نزد مهلب والي عبدالملک بن مروان گرفت.

سپس بصره را از دست حجاج خارج کرد و بر کوفه مستولي شد، حجاج قصد او کرد، ميان هر دو گروه رويداد « دير الجماجم » رخ داد و يک صد و سه روز دوام کرد و با خروج ابن اشعث از کوفه پايان يافت. لشکر او شصت هزار بود، لشکر او پي در پي شکست خورد و اين شکست تا سيستان رسيد. لشکريان از او جدا شدند و اندکي با او ماندند، به رتبيل پناه برد و او مدتي او را حمايت کرد، نامهٔ حجاج از روي تهديد و عيد به او رسيد که يا ابن أشعث را دستگير کند يا او را به قتل برساند، رتبيل او را گرفت و کشت و سر او را نزد حجاج فرستاد. حجاج سر او را نزد عبدالملک به شام فرستاد و عبدالملک آن را به برادرش عبدالعزير به مصر فرستاد [خير الدين بن محمود بن محمد بن علي بن فارس، الزركلي الدمشقي (المتوفى: 1396هـ)، الأعلام، الناشر: دار العلم للملايين، الطبعة: الخامسة عشر – أيار / مايو 2002 م ].

 

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید